و اینکه این دو شب با فکر  وبلاگ و حرفای نگفته ام خوابیدم و ترسیدم فراموش کنم  

من میترسم فراموش کنم 

میترسم روزی و که با ابر رفتیم چشم پزشکی و ری میز وسط سال مملو از جمعیت نشستیم و وقتی قطره های چشم و ریختن توی چشمم و به سوزش افتاد و قطره های اشک از چشمم میافتد ابر هی میگفت گریه نکن .. گریه نکن ..  و فراموش کنم 

من میترسم همون شب و به وقت زمستون که زود تاریک شده بود و سرد بود و دستای هم و گرفته بودیم و فراموش کنم 

من میترسم اون املت شاهانه رو فراموش کنم .. الان که بوی املت توی خونه میپیچه انگار سلولای من بالا و پایین میپرن برای اون ماهیتابه ی شش ضلعی و  اون بوی خوبش  

من میترسم یادم بره نگاهای خوبی و که داشتیم .. میترسم عادی بشه 

اما عادی نیست  

عادی نمیشه 

خوب و خوب و خوبِ 

من با ابر فهمیدم 

با ابر خیلی چیزارو فهمیدم 

من با ابر رنگها رو فهمیدم 

بی بهانه شاد شدن 

با بهانه شاد بودن 

بهانه های کوچیک و فهمیدن 

من با ابر آسمون و تجربه کردم  

قاف شدن ..

هر شب میپرسه صبح ساعت چند میری ،منم همیشه میگم شیش و نیم ، اونم همیشه تخت میخوابه .. 

 

+ فقط برام این پروسه عجیبه !

ی وقتی ی آدمی پیدا میشه که از وقتی میبینیش میفهمی که آدم کوچیکی نیس برات 

وقتی باهاشی میفهمی .. این حس خوب و عمیق از ی آدم کم اهمیت نیس 

وقتی دستت و میگیره میفهمی .. دستت هیچ وقت اینجوری تو دستای کسی قفل نمیشد  

وقتی باهاش نیستی میفهمی . هیچ وقت توی فکرت اینجور یبا کسی زندگی نکردی  

همه ی یان فهمیدن ها .. ی گرمی ای توی سینه ات داره ک خاموش نمیشه  

شبا که میترسی هم خاموش نمیشه 

هیچ وقتِ هیچ وقت ..

من فک کنم اگه استاد به حرف عمل کنه ،که میکنه، و پنج نمره برا تیپ و قیافه بزاره ، من منفیِ دو بگیرم :|

وقتی نوشتم از ایران،تهران ی تصویر هی میومد جلوی چشمم 

قانون "نگو و نپرس" برداشته شده 

آمریا به ایرن حمله کرده، یکی از همون همجنسگراهای که عکسش و لایک کردم تفنگ و میزاره روی پیشونیم و مخم و میترکونه 

حس کسی و داره که زمین و از ی تروریست خطرناک نجات داده 

یعنی میشه دنیا انقدر خنده دار بشه ؟