و اینکه این دو شب با فکر  وبلاگ و حرفای نگفته ام خوابیدم و ترسیدم فراموش کنم  

من میترسم فراموش کنم 

میترسم روزی و که با ابر رفتیم چشم پزشکی و ری میز وسط سال مملو از جمعیت نشستیم و وقتی قطره های چشم و ریختن توی چشمم و به سوزش افتاد و قطره های اشک از چشمم میافتد ابر هی میگفت گریه نکن .. گریه نکن ..  و فراموش کنم 

من میترسم همون شب و به وقت زمستون که زود تاریک شده بود و سرد بود و دستای هم و گرفته بودیم و فراموش کنم 

من میترسم اون املت شاهانه رو فراموش کنم .. الان که بوی املت توی خونه میپیچه انگار سلولای من بالا و پایین میپرن برای اون ماهیتابه ی شش ضلعی و  اون بوی خوبش  

من میترسم یادم بره نگاهای خوبی و که داشتیم .. میترسم عادی بشه 

اما عادی نیست  

عادی نمیشه 

خوب و خوب و خوبِ 

من با ابر فهمیدم 

با ابر خیلی چیزارو فهمیدم 

من با ابر رنگها رو فهمیدم 

بی بهانه شاد شدن 

با بهانه شاد بودن 

بهانه های کوچیک و فهمیدن 

من با ابر آسمون و تجربه کردم  

قاف شدن ..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد