لیبل طا قاف

همش دوس دارم با خودم تکرار کنم 

دوس دارم مدام حواسم باشه که عقاید قدیمیم زیر سوال رفته 

دوس دارم همش بگم که هیچ تغییری که قاب توجه باشه ایجاد نشده 

تهران همون تهرانیِ که ازش متنفر بودی .. همون تهران خاکستریِ آلوده ی پر از گرگ 

آدما.. همون آدمان، همونایی که شیره ات و میکشیدن 

روزمرگی .. همون روزمرگیِ .. همون تکرار و توالیِ حال بهم زن ، همون آرزو ها و رویا های از دست رفته

قلبها همون قلبهاست .. همون قلبای خشک و خسته و تنها و زجر کشیده 

دو تا از همین قلبارو تصور کن 

دو سر شهر ن

بعد بزارشون کنار هم 

تعجب میکنی وقتی دارن همدیگر و نوازش میکنن 

باورت نمیشه که دارن به هم کمک میکنن 

و زخم های همدیگر و میبوسن 

نه باورت نمیشه .. 

منم باورم نمیشه 

شاید فقط ی افسانه است .. 

ی افسانه ای که اشکت و درمیاره 

زخم ها خوب میشن 

میشن ی خاطره ی دور .. ی شوخی 

گرم میشن  

شاد میشن 

و شاد میمونن .. 

خوشبختی یعنی وقتی سرت و میزاری روی بالشت گرمِ گرم باشی 

و فکر کنی یعنی از این هم بهتر میشه ؟ 

با لبخند جواب بدی میشه .

من آرایش کننده نیستم 

ولی آرایش کنندگان و دوست دارم ! 

و اینکه این دو شب با فکر  وبلاگ و حرفای نگفته ام خوابیدم و ترسیدم فراموش کنم  

من میترسم فراموش کنم 

میترسم روزی و که با ابر رفتیم چشم پزشکی و ری میز وسط سال مملو از جمعیت نشستیم و وقتی قطره های چشم و ریختن توی چشمم و به سوزش افتاد و قطره های اشک از چشمم میافتد ابر هی میگفت گریه نکن .. گریه نکن ..  و فراموش کنم 

من میترسم همون شب و به وقت زمستون که زود تاریک شده بود و سرد بود و دستای هم و گرفته بودیم و فراموش کنم 

من میترسم اون املت شاهانه رو فراموش کنم .. الان که بوی املت توی خونه میپیچه انگار سلولای من بالا و پایین میپرن برای اون ماهیتابه ی شش ضلعی و  اون بوی خوبش  

من میترسم یادم بره نگاهای خوبی و که داشتیم .. میترسم عادی بشه 

اما عادی نیست  

عادی نمیشه 

خوب و خوب و خوبِ 

من با ابر فهمیدم 

با ابر خیلی چیزارو فهمیدم 

من با ابر رنگها رو فهمیدم 

بی بهانه شاد شدن 

با بهانه شاد بودن 

بهانه های کوچیک و فهمیدن 

من با ابر آسمون و تجربه کردم  

قاف شدن ..