و من شاید همه چیز این شبِ سخت را فروختم 

همه چیز و سر درد الان را 

وحشت آن موقع را 

به اون دقیقه هایی که توی بغلم گریه میکردی 

پشتت به من بود 

توی هوای تاریک 

با اون پالتوی قهوه ای و سرت پایین بود 

شروع کردم به دویدن 

پشتت به من بود و من هیچی نمی دیدیم 

رسیدم بهت و برت گردوندم 

چندین و چند قطره ی اشک روی صورتت میلغزید 

فقط بغلت کردم 

تو میلرزیدی و گریه میکردی 

من میلرزیدم 

فقط میگفتم تموم شد... تموم شد 

گفتی میخوام برم خونه 

فقط میخوام برم خونه 

مسواک بزنم و بخواب م ... 

 

و من حسابی ترسیدم 

درسته که اون جلوی من گریه میکرد 

ولی من بند بند ِ تنم داشت میلرزید توی پاسگاه 

پاهام لنگر مینداخت 

و سرم گیج میرفت و دستام میلرزید 

لعنت بهشون ...  

 

 

 

خدایا شکرت  

مثل اون شب که توی اتوبوس وقتی همه ی چراغ ها خاموش بود 

با خوشی و راحتی سرم و تکیه داده بودم به صندلی 

از وجود تو 

از لطافت و پاکی وجود تو 

فقط گریه میکردم 

اشک هایی بود که روی مقنعه ام می افتاد 

 

+ هیچ وقت از خوشحالی گریه نکرده بودم

همین طور که زندگی با سیر نرم و زیبای خودش جلو میره 

و من همه چیز این دنیا رو رها کردم 

انگار زنجیر های زیادی به من وصل بود 

همه رو رها کردم 

این احساس سبکی 

و خوش  

حالی 

که تموم نمیشه 

میدونم تو عاشقش بودی 

اما نمیدونم چی بر تو گذشت 

انگار زیاد هم مهم نیست 

تو عاشقش هستی هنوز 

اما با دلگیری 

بیا امرزو یک روز خوب داشته باشیم 

بخندیم و شاد باشیم 

مثل هر وقت دیگه ای که با همیم 

من تا حالا این مشکل و نداشتم 

یعنی از این دخترهایی نبودم که دغدغه ی چی پوشیدن داشته باشم 

سه تا لباس دارم که به نوبت می پوشم 

اما انگار برای اولین بار 

نمیخوام جلوی تو تکراری باشم ! 

مخصوصا که امروز قرارِ مثل گل باشی :)

i can do it :)