معمولا کم پیش میومد جلوی این صفحه ی خالی یادداشت جدید بشینم و حالم خوب باشه  

اما الان هست ، یعنی انقدر خوب و خوشحال و راحت ام که هی دوس دارم حرف بزنم ، بگم از روزای خوبی که داشتم، بگم از ابرِ خوب و مهربونم ؟ 

که انگار همین الان یکی از اون کتابای فانتزی و افسانه ای و باز کردی و یکی از شخصیت ها شو کشیدی بیرون که موهاش و دو طرف صورتش بافته و لبخند های عالی میزنه و چیزی به اسم خودخواهی نداره  

یعنی اونقدر تخیلی و خالی بندیِ که گاها باید با انگشت لمسش کنی ببینی غیب میشه یا نه  

ابر من زدم زیر حرفام ، من حال ول کردم و گم شدم توی آینده .. بیخیال آینده نشدم، گور بابای فردا نشدم   

درست میشه نه ؟ 

میریم از اینجا ؟ 

میریم توی خونه ی خودمون زندگی کنیم ؟ 

با هم بریم خرید ، با هم آشپزی کنیم ، با هم دانشگاه بریم،سر کار بریم و زیاد بخندیم و خوش حال باشیم ؟ 

چنگ میزنی به آینده و نمیدونی داری خودت و زخمی میکنی  

بیخیال 

 

+ نوشتنی که نه سر داره و نه ته و نه وسط .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد